حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و پارسا

عزیز خاله جدیدا خیلی مامانی شدیا! یه هفته نبودم از این رو به اون رو شدی. امروز همین که مامانی اومد دوییدی رفتی بغلش بعد من ساکتو داشتم میخواستم بدرقت کنم جیغ زدی که کیفمونو بده. هی میگفتی بده دادا. انگاری مثلا من کیفتونو نگه دارم مامان نمیبردت. امروز عصر رفتیم پیش آقا پارسای گل. بهت میگفتم بریم پیش پارسا و تو هم هی میگفتی: پاسا. یه شاخه گل شمعدونی کندم دادام دستت که بدی به پارسا. دایی گفت مگه حسنا نمیدونه دختر نباید به پسر گل بده!! پارسا هم که ماشالله محلت نمیداد و هی برا خودش نم نمشو میخورد. البته دایی به تو هم نم نم داد. یه بیسکوییت خوشمزه که تا وقتی اونجا بودی سرگرمت کرد. آقا پراسا میتونست چاردست و پا راه بره و الان میتونست با کمک دایی رو...
19 شهريور 1393

روزمرگی های حسنا

سلام عزیز خاله الان تو خواب ناز هستی. مامانی ساعت 5آوردت خونه ما و کلی باهم بازی کردیم. اولش آهنگای شاد دخترخاله زهرا رو گذاشتیم و کلی نی نای کردی و حسابی خیس عرق شدی. بعدم بردمت حیاط و یکم تاب تاب خوردی البته تابت خراب شده بود و زود آوردمت پایین. طبق معمول تا چشمت به درخت انجیر خورد گفتی نم نم بده. واست انجیر کندم و خوردی. خدا به داد مامانی برسه که فردا خونه است و باز میگه چرا به حسنا انجیر دادی خراب کاری میکنه!!!!! بعد اینکه حسابی خسته شدی میخواستم ببرمت حموم که مادرجن گفت نه نمیخواد حسنا تازه رفته حموم. میخواست ببردت دادا که لج کردی و باهاش نرفتی و بهونه میگرفتی که میخوام پیش خاله بمونم. منم بردمت حموم و با هم لباسا رو شستیم!!! و بعدم تو ...
16 شهريور 1393

یک هفته بدون حسنا

سلام خاله جونی یه هفته ندیده بودمت و خیلی دلم برات تنگ شده بود. این هفته هر جا میرفتم همش به این فکر بودم که اگه حسنا الان اینجا بود چیکار میکرد. مخصوصا استخر بیشتر یادت بودم چون آب بازی رو دوست داری. دیشب که رسیدم خونمون بودی. همین که دیدی منو خندیدی و گفتی اله. من که اول با مادرجون پدرجون روبوسی کردم نگام میکردی و منتظر بودی که بغلت کنم بعد کیفم رو گرفتی و گفتی دیفه. همین که زیپ کیف رو باز کردم شروع کردی یکی یکی وسایل رو ریختی بیرون. یه پیراهن برات سوغات اورده بودم و مامانی تنت کرد و خدا روشکر اندازت بود. این یه هفته که ندیده بودمت همش یاد کارات و شیرین کاریات می افتادم. هر چیزی رو میدیدم میگفتم حسنا به این چی میگه به اون چی میگه و چه ادای...
16 شهريور 1393

بدون عنوان

سلام عزیز خاه الان که تازه خاله گفتن رو یاد گرفتی و من هر بار با گفتن آله آله گفتنت کلی ذوق میکنم ف یه هفته ای میرم تهران و نمیبینمت. من که عادت کرده بودم هر روز ببینمت و مخصوصا وقتی خونمون میمومی هی خودتو تکون میدادی و نی نای میکردی.
6 شهريور 1393

خاله گفتن حسنا

سلام عزیز خاله چند روزیه خاله گفتن رو یاد گرفتی و راه به راه صدام میکنی. هر جا میری میگی: آله آله. البته منم خیلی ذوق میکنم که بالاخره تونستی صدام کنی.
5 شهريور 1393

بدون عنوان

سلام شیطون خاله الان با من تو اتاقی و بابایی میخواست از سر کار بیاد دنبالت که مادرجون گفت نیا هوا گرمه. حسنا گرمازده میشه. الانم اومدم تو وبت تا هم یکم تو اتاق بازی کنی و خوابت بگیره ببرم بخوابونمت. وقتی تو اتاقی اول همه لباسا رو از کمد در میاری و میریزی بیرون. الان به زور داری کیفمو وارسی میکنی و هر کار میکنی نمیتونی زیپشو باز کنی هی دستشو تکون میدی. لج میکنی و میگی بغلم کن و بیای موسو دست بزنی. اما این روزا مفهوم عیبه زیشته رو فهمیدی. بهت میگم عیبه نگام میکنی و اون کارو نمیکنی. الان از باز کردن زیپ ناامید شدی و رفتی سراغ پنکه میخوای روشنش کنی. نگات کردم ببینم چیکار میکنی گفتی: دَ. بعد روشن کردن پنکه باز اومدی بغلم و هی میگی نی نیئه وااا...
3 شهريور 1393

1 سال و 1 ماه و 4 روز

سلام عزیز خاله الان که دارم خاطراتت رو مینویسم ناز خوابیدی. مامانی امروزساعت 5آوردت خونمون و رفت سر کار. داشیم هندونه میخوریدم که طبق معمول وقت نم نم خوردن ما رسیدی و ذوق کردی و رفتی مستقیم پیش زن دایی که نم نم بگیری ازش مامان هم سریع از اتاق رفت بیرون. تا دیدی مامانی داره میره گریه کردی. چند روزیه زیاد بهونه مامانی رو میگیری و همش میگی: مامان مامانه!!!!!!! منم آوردمت تو اتاق و بهت نی نی دادم همون عروسک پیشی که اسمش رو گذاشتی نی نی توپ توپ. چون توپ تو دستش داره. بعدم اومدی و پیشمون نشستی یه دل سیر هندونه خوردی. دم غروب بردمت پیاده روی و تو راه پیشی دیدی و میگفتی پیشیئه. میو میو. پیی هم که اصلا ازت نمیترسید هی میومد طرفت بعد جیغ زدی...
1 شهريور 1393
1